ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش22

 

 هنگامی که اتاق عبدالرحیم را ترک می گفتند، همان زن سالخورده یی رادیدند که رحمت می شناخت. آن زن مادر عبدالرحیم بود که با چشمان گریان داخل اتاق می شد. در سرویس که نشستندو داکتر یاسین دوستش را بسیار افسرده یافت ،  این ابیات شهریار را به گوش پیرمرد، زمزمه کرد:

 

زنده گی خسته کند گرهمه یکسان گـــذرد

رنج هم گر به تنوع رسد، آسان گذرد

درهمین خوف ورجا خفته کم وکیف حیات

که گه آسان رود وگاه هراسان گــذرد

 

دراردوگاه که رسیدند، نورس وپروین را در پارک اطفال یافتند. الیزابت ونورس گاز می خوردند و" مونیکا " مادر الیزابت وپروین بالای دراز چوکیی نشسته بودند ومعلوم نبودکه با آن ذوق ها ، سلیقه ها وکلتورهای متفاوت ورنگ های ناهمگون جلد وچهره وزبان های بیگانه ، چگونه با هم انس والفتی یافته اند تا این طور صمیمانه پهلو به پهلوی هم بنشینند وبگویند وبخندند. نورس با دیدن پدر بزرگش ، خودرا از گازپایین انداخت ودوید وبه آغوشش جا گرفت. پیرمردلباس های خاک اندودش را تکانید ، رویش را بوسید وبه دندانش نگاه کرد. دندان هنوزهم اندکی ازبیره جدا به نظرمی رسید ولی معلوم بود که حرف های داکتر دندان دقیق است وبه زودی دوباره محکم می شود وهیچ گونه آسیبی به زیبایی وخوبرویی نورس وارد نمی شود.

 

 

   انجنیر محمود، به شکرانهء یافتن فرزندانش مجلسی در اتاقش ترتیب داده بود که درآن مردان هموطنش به جزملا ابراهیم و عبدالرحیم که هنوزهم در شفاخانه بود وحاجی عبدل که مریض بود، دیگران همه اشتراک کرده بودند، به اضافهء شرمای مهربان واپیرزیرک. انجنیر محمود، اینک اتاق بزرگتری در اختیار داشت که درآن دو میز را پهلو به پهلوی هم قرار داده واطعمه واشربهء گوناگونی بالای آن چیده بود. انجنیر بر سبیل عادت، دریشی سرمه یی رنگش را پوشیده ، نکتایی سبز رنگش را به یخن بسته  وپاک وشسته و آراسته به نظر می رسید. اگرچه درسیمایش ملال خاصی مشاهده نمی شد وکوشش می کرد تا خوش وخندان به نظر آید ؛ اما ازنگاهش پیدا بود که هنوزهم غم ازدست رفتن خانم ودخترش را فراموش نکرده است. فرهاد وفواد نیز با لباسهای ستره وچهره های تابناک بین اتاق نشیمن وآشپز خانه در رفت وآمد بودند و گهگاهی بالای چیدن ظروف وغذا در بالای میزبه جنگ ودعوا می پرداختند.

 

  غذا که خورده شد، مهمانان به سه گروپ تقسیم شدند. داوود و رزاق وجواد دربارهء بازی های فتبال جام قهرمانی دو هزارکه در ماه آینده برگزار می شد صحبت می کردند. ودربارهء ستاره های مشهور فتبال واین که کدام کشور اروپایی صاحب جام قهرمانی اروپا خواهد شد. حشمت واپیر وشرما دربارهء ماجرای تلخ ودردناک همایون فرخ وخانواده اش حرف می زدند وتاریخچهء زنده گی آن مرد نگونبخت را ورق زده سعی داشتند که از زیره وپودینهء اسرارش سر درآورند. رحمت وداکتر یاسین وانجنیر محمود که در صدر میزنشسته بودند، پس از آن که مدتی دربارهء اوضاع نابسامان کشور شان گپ زده بودند،حرف های شان به تقابل فرهنگ های غرب وشرق کشانیده شده بود واین مسأله آرام آرام به گفتگوی جدیی بین انجنیر محمود و داکتریاسین تبدیل شده بود:

 

 انجنیر محمود با چهرهء برافروخته ، خطاب به داکتر یاسین می گفت :

 

- داکتر صاحب، مگر با این تفاوت های سویه ودانش ومعرفت وبینش ، چگونه شما می گویید که اگر آدم بخواهد می تواند دراین جامعه حل شود واحساس بیگانه گی نکند ؟

 

 - انجنیر صاحب ، منظورمن ، آدم هایی در سن وسال ما وشما نبود. زیرا مسایل بسیاری چنین امکانی را منتفی می سازد. مثلاً ندانستن زبان، پابندی  به سنت ها و باورها واعتقادات مذهبی مان. این ها سد هایی هستند که در برابر مان قراردارند و نمی توانیم دراین سن وسال به چنان توفیقی نایل شویم. ولی برای اطفال ونوجوانان وحتا مردان وزنانی که به مرز چهل نرسیده اند،  این امر امکان پذیر است. مثلاً همین فرهاد جان یا فواد جان ، چرا نتوانند دراین فرهنگ حل شوند ؟

 

- بلی ، چنین امری امکان پذیر است؛ ولی تصور آن که روزی فرزندانم مانند بعضی از این جوانان مهاجر غرب زده ، هویت ملی شان را از دست بدهند ودر میان بی بند وباری های این جامعه سود وسرمایه حل شوند، دشوار است. راستی، داکتر صاحب، آیا می دانید که ما درچه جامعه یی مجبور به زنده گی کردن شده ایم که برای حل شدن درآن بی تاب هستید ؟

 

 - بلی ، چرا نی . مادریک جامعهء باارزش های والای انسانی زنده گی می کنیم. وحالا که از حسن اتفاق به این کشورآمده ایم ، باید با همین ارزش ها سازگاری داشته باشیم. همین زبان، همین فرهنگ وهمین قانون را بیاموزیم ومراعات کنیم.  اما نمی دانم شما چرا با طعنه وکنایه به من ، سعی می کنید مسأله یی به این روشنی را نادیده بگیرید.

 

  - داکترصاحب، ببخشید، اگر حرف به جایی نگفته باشم. اما کاش شما منظور مرا درست درک می کردید. البته که من نمی خواهم به ارزش هایی که شما از آن یاد می کنید، اهمیتی ندهم؛ ولی هنگامی که می بینم دراین جامعه چه می گذرد وچگونه فساد و مسایل غیر اخلاقی همچون اختاپوتی در سرتاسراین جامعه ریشه می دواند، نمی توانم برای حل شدن فرهاد وفواد درچنین جامعه یی موافق باشم.

 

 - انجنیر صاحب ، می شود که منظورتان را واضح تر بیان کنید ؟

- منظورم این است که در این جا ، مواد مخدر، الکل، فحشاء ، قمار، دزدی و آدم کشی روزتا روز اشاعه می یابند. حتا سد های جنسیت می شکنند وروزی فرا خواهد رسید که پسر پدررا نشناسد ودختر مادررا.

 

- شما چه می گویید ؟ آیا با دیدن چند فلم تجارتی مستهجن ویا قدم زدن در چند کوچه وپس کوچه ء این کشور، به این نتایج رسیده اید ؟ یا این که تمام زوایای این جامعه را بررسی کرده اید؟ آیا شما متوجه هستید که این کشورها به کدام مدارج علمی رسیده اند وچه دستآوردی های برای بشریت به ارمغان آورده اند.وانگهی شما باید بدانید که چشمه های شعور ومعرفت این انسان ها کور نشده است. این ها خدا ومسیح راازیاد نبرده اند ومن فکر نمی کنم که وجدان این جامعه چنان سقوط کند که اجازه بدهد تا پسردرپیش روی چشمان پدر ودختر در برابر چشمان مادر به آن مسایلی که شما اشاره کردید ؛ مبادرت کند...

 

  پیرمرد که دید این بحث ، از یک طرف سخت درازدامن است وبااین کلی بافی ها به سر انجامی نمی رسد، واز طرف دیگر ادامهء آن ممکن است باعث کدورت وملال خاطر دوستان از یکدیگر شان شوند، سخنان داکتریاسین را قطع نمود وگفت :

 

  - فکر می کنم که ادامهء این بحث برای امشب چندان خوش آیند نباشد. یادم است که یک روزی من وداکتر صاحب هم دربارهء همین مسایل صحبت ناتمامی داشتیم . پیشنهاد می کنم که حالاازآن بگذریم. آخر به ما وشما چه مربوط است که غربی ها چه می کنند وچه می خواهند. ما وشما چقدر غم داریم وچقدرحرف برای گفتن. اروپا ومردم ومذهب وآیین وتفکرش را بگذارید برای همان وجدان بیدار جامعهء شان . یک کسی در میان شان پیدا خواهد شد که نهی از منکر وامربه معروف نماید. راستی انجنیر صاحب، شما عجب زبان رسا وفصیحی دارید وچه خوب منظورتان را بیان می کنید. داکتر صاحب می گفت که در جاگزینی های سیاسی کشور اززمان سلطنت تا آمدن مجاهدین سابق ، در وزارت فواید عامه کار کرده اید وآن روز خود تان هم اشاره هایی به آن دوران نمودید. آیا می شود اندکی دربارهء آن دوران ها صحبت کنید.

 

  انجنیر محمود که خود بی میل نبود ، تا موضوع صحبت تغییر کند، با رضائیت کامل پیشنهاد پیرمرد را پذیرفت وبا خوشرویی گفت :

 

  - رحمت جان! شما لطف بسیاری دارید که این زبان مرا فصیح ورسا می پندارید؛ اما من زبان الکنی دارم ودر بسا موارد، قادر نیستم منظورخویش را درست ادأ نمایم. مثلاً همین چند لحظه پیش نتوانستم مقصدم را درست افاده کنم. اما دربارهء سؤال شماباید بگویم که مشکل است باگفتن چند جملهء کوتاه دربارهء چندین پادشاه گردشی – به اصطلاح مردم ما – صحبت نمود ودربارهء نظام ها ، رژیم ها ، برنامه ها وعملکرد های دست اندر کاران آن نظام ها تصویر روشنی ارائه کرد. مثلاً در وزارت ما، با هر تغییراتی که صورت می گرفت، فردای آن چهره های نو وناشناسی در رأس کارها مقررمی شد. وآدم هایی می آمدند که بالای پلان ها وپروژه های گذشته ، یکسره خط بطلان می کشیدند ومی گفتند که وزیر سابق آدم نافهمی بوده یا در کارش وارد نبوده یا منفعت جو بوده و پول فراوانی رابه جیب زده است...

 

 انجنیر محمود،پس از آن که دربارهء رتق وفتق وتنظیم بهتر امور و تطبیق پلان ها وپروژه ها در زمان صدارت محمد داوود سخن گفت ووزیرآن وقت را آدم کاردان ولایقی به حساب آورد، گفت :

 

 - امادرزمان جمهوری سرادر محمدداوود ، متأسفانه درراس وزارت ما چنان آدم های غیر مسلکی وزور گو مقرر شدند که شیرازهء کار ها تقریباً گسسته بود.

 

 پیرمرد با آزرده گی پرسید :

 

- شما دربارهء کدام اشخاص صحبت می کنید. وزیرآن دوران را ازنزدیک می شناسم. او یک کودتاچی بزرگ ، یک انقلابی آتشین ویکی از نزدیکترین کودتاچیان به سردار مغفور بود.

 

 انجنیرمحمود با لحن استهزا آمیزی گفت :

 

- بلی ، همان طوری که فرمودید، او هرچیز بود وای کاش سردارداوود، اورا وزیر داخله مقرر می کرد یا رییس عمومی ضبط احوالات . زیرا که او برای هرکاری ساخته شده بود، به جز ازپیش بردن کار یک وزارت خانهء کاملاً تخصصی . راستی از فکاهی هایی که مردم در بارهء صلاحیت علمی او ساخته بودند، خبر دارید؟

 

 داکتریاسین گفت، فکاهی های زیادی در موردش ساخته بودند که یکی از آن ها همان مسأله یی بستن پل بالای دریای کابل بود، به خواهش حیوانات باغ وحش. ولی اگر شما برای جوانان این محفل هم قصه کنید، خوش می شویم.

 

 - بلی، تا نباشد چیزکی مردم نگویندچیزها! می گویند که روزی حیوانات باغ وحش کابل عریضه یی به نزد او برده بودند که برای عبوراز این طرف دریا به آنطرف آن مشکلات دارند. چه می شود که جناب وزیر که دربستن پل پانتونی هم مهارت دارند، امربرپایی یک پل پانتونی استحکامی را برای ما بدهند که مخصوص ما باشد وبتوانیم با فراغ خاطر وبدون برهم زدن نظم ترافیک شهرکابل ، به آن طرف دریا برای صحراگشت برویم. می گویند وزیررا ادب ونزاکت دراز گوشی که عریضه را تقدیم کرده بود، سخت خوش آمد ولی حیران بود که چه امری در پای آن بنویسد. درازگوش که تیارسی ایستاده بود، جرأت نموده پرسید ، وزیر صاحب چراتردید دارید؟ گفت:حیرانم که امر بستن پل را درطول دریا بدهم یا درعرض آن؟ درازگوش گفت : من که خرهستم می دانم که باید پل در عرض دریا بسته شود اما شما ...

 

 با شنیدن این سخنان ، جوانان غریو خنده را سردادند وانجنیر را مجبور ساختند که فکاهی های دیگری نیز قصه کند واو که آدم ظریفی بود، آن قدر قصه وفکاهی ولطیفه از آن دورانها وشخصیت ها یش  به یاد داشت وپشت سر هم قطار می کرد که تا هنگامی که ازفرط خنده ، دل وجگر ومعدهء شنونده گانش درد نمی گرفت، دست از سخن گفتن بر نمی داشت.

 

 پاسی ازشب گذشته بود که دوستان از هم جدا شدند. پیرمرد سر به بالین گذاشت ولی سخنان محمود وداستانها وفکاهی های او ازدوران گذشته ، باعث شدند که وی نیز به آن دوران ها بازگردد وبه آن روز ها بیندیشد و بیت های ازیک غزل زیبای لطیف ناظمی به یادش آید تا بهانه یی شود برای به خاطرآوردن سارا :

 

شبانه این دل تنگم بهانه می گیرد       بهانه های کسی را شبانه می گیرد

شبانه گوشهء دامان خاطرات مرا      ندانم ازچه، غم عاشقانه می گیـــرد

 

***

 

 سال ها می گذشت، رژیم جمهوری به تدریج از ثبات بر خوردار می شد ولی نمی توانست رفاه وآسوده حالی را به مردم به ارمغان بیاورد ورحمت که حالا به آن روز ها می اندیشید وبه آن روز داغ تابستان وتوضیحات عریض وطویلش برای خلیفه بسم الله آهنگر دربارهء پس منظرآینده رژیم ، خویشتن را منفعل احساس می کرد.

 


درست است که رژیم دسایسی را خنثی کرده وامنیت را تأمین کرده بود ؛ ولی آن تغییراتی را که سردار محمد داوود در بیانیهء" خطاب به مردم" خویش وعده داده بود، نتوانسته بود عملی نماید وبنابراین نه تنها روزگار آدمهایی فقیر این سرزمین خوب نشده بود ، بل بدترهم شده بود.

 

  تغییراتی هم که به وقوع پیوسته بودند، آن قدر ناچیز وبی اهمیت بودند که مانند خسی برروی آب شناور باشند.  یعنی نه دیده می شدند ونه احساس می گردیدند. طرح ها وبرنامه های اقتصادی رهبر فقط یک برنامهء پرزرق وبرق بود واتکای وی بالای شاه ایران و سرد ساختن روابطش با شوروی، ریسک بزرگی بود که سرانجام دامن رژیم را بر می چید. نبود آزادی های دموکراتیک ، نبود پارلمان ، فقدان جراید آزاد و عدم فضای بازسیاسی  نارضایتی های گستردهء قشر روشنفکر کشور را در قبال داشت  وروز تا روزبین مردم ودولت فاصله ایجاد می نمود. ..

 

 بنابراین همان مردمی که دیروز رهبر را دوست می داشتند ومی پرستیدند وقدومش را گل باران می کردند وحاضر بودند برای بقای رژیم قربانی دهند، دیگر نمی خواستند که به وعده های میان تهی وعوام فریبانهء

رژیم باور کنند . در همین اوضاع واحوال بود که رحمت نیز مشمول تصفیه های بدون دلیل قرار گرفته وبه یکی از قطعات دوردست کشور، تبدیل شده بود. اتهام اصلی بالای رحمت این بود که انگار عضو حزب پرچم است واز سیاست های اخیر رژیم دربرابر اتحاد شوروی برآشفته وبا جمعی ازافسران افکارش را در میان نهاده است. درحالی که رحمت درآن وقت هیچ ارتباطی با کدام سازمان سیاسی نداشت. یادش آمد که پیش ازآن که مشمول تصفیه شده وبه خارج از مرکز توظیف گردد، روزی وزیردفاع وی را به دفترش خواسته وبدون کدام مقدمه ازنزدش پرسیده بود :

 

  - قوماندان صاحب ، درکدام حزب هستی ؟ درحزب پرچم یا خلق یا شعلهء جاوید ؟

 

رحمت پاسخ داده بود که عضو کدام سازمان سیاسی نیست. ؛ ولی وزیر با عصبانیت گفته بود:

- استخبارات را خواب نبرده، ما خبر هستیم که خودت با پرچمی ها ارتباط داری. اگرارتباط نمی داشتی ، پس چرا در حزب ما – غورزنگ ملی – عریضه نداده ای. حالا هم دیر نشده است، می توانی دراین فورمه امضأکنی. تا از تبدیلی ات در اطراف صرف نظرشود.

 

 رحمت فورمه عضویت را گرفته وگفته بود، بسیار خوب، من فکر می کنم وبعد تصمیم خود را به عرض تان می رسانم. والبته که بعد ازآن روز هرگز وزیر دفاع را ندیده بود.

 

  رحمت که درآن قرارگاه دورافتاده با تنزیل مقام تبدیل شده بود وچنان توبیخی را انتظار نمی برد ومی دانست  که درحقش جفای بزرگی صورت گرفته است ، روز تاروز احساس سرشکسته گی می کرد وفکر گرفتن انتقام برای یک لحظه هم رهایش نمی کرد. ولی چگونه می توانست انتقام بگیرد واز کی انتقام بگیرد ، هنوز نمی دانست.  دراوج همین انفعالات روحی بود که با یکی از افسران خرد رتبه که " کبیر" نام داشت آشنا شده بود. کبیر جوان با معرفت ، خوش برخورد وخوش صحبتی بود. جوانی که به روان اشخاص پی می برد وبا منطق قوی وجاذبهء کلامش بالای طرف مقابل تأثیر فراوانی به جا می گذاشت. اوازآن کرکترهایی بود که با کلمات ساده ولی صریح وبی پرده منویاتش را بیان می کرد. بی هراس حرف می زد ودر برابرهرستمی واکنش نشان می داد.

 

  پس از چند روزمعاشرت وتبادل نظریات واندیشه ها ، رحمت پی برده بود که کبیرعضو جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان است ودرآن قشلهء دور افتاده ، مسئوولیت رهبری افسران پرچمی را بر عهده دارد.در ان وقت  کبیرحلقه یی رارهبری می کرد که بیش از پنج نفر نبودند؛ ولی حلقه یی منضبط، متشکل ومنسجم. در صحبت هایی که بین کبیر ورحمت رد وبدل می شد، کبیر می گفت که ريیس جمهور پس از معامله گریهای سیاسی با دولت های ایران وپاکستان ودول مرتجع عربی ، دیگر نمی تواند، کشتی شکستهء آرزوها وامیدهای مردم افغانستان را به ساحل نجات برساند. او می گفت سردارداوود با طرد وتصفیه نمودن رفقای ما ا زاطراف خود ، متحدین بالفعل سیاسی خود را ازدست داده است وبا آوردن فضای مختنق سیاسی وبه بازی گرفتن مردم ونادیده انگاشتن آزادی های سیاسی آنان، بار دیگرثابت ساخته است که یک فرد مستبد وخود کامه است. کبیر می گفت تا هنگامی که انقلاب ملی ودموکراتیک توسط یک سازمان سیاسی معتقد به آرمانهای مردم به راه انداخته نشود، هیچ تغییری در سطح زنده گی زحمتکشان انتظار نمی رود..

 

 اگرچه رحمت گفته های کبیر راقبول داشت و آن را تداوم اندیشه های پدرش میرزا عبدالله می شمرد؛ ولی ماه ها طول کشید تا دعوت وی را برای پیوستن به حزب قبول کند. زیرا تصور می کرد که رییس جمهور امروز نی فردا، به اشتباهات خود پی می برد وانتظارات مردم به خصوص قشرروشنفکر کشور را برآورده می سازد. ولی پس از گذشت ماه ها رحمت پی برده بود که چنین توقعی از یک فرد خود خواه توقع عبثی بیش نیست. حوادث شتابندهء بعدی مانند، وحدت دوجناح حزب وتمایل علنی وآشکار سردار به غرب ونفی دگر اندیشان از صحنهء سیاسی کشور باعث آن گردید که رحمت به تقاضای پیهم کبیر پاسخ مثبت دهد.

 

 میر اکبرخیبر را که کشتند ، هنوزهم رحمت درقرارگاه آن قطعهء نظامی دور افتاده خدمت می کرد. شب بود که کبیربه نزدش آمده وگفته بود که دراتاق تورن "مصطفی" جلسهء اضطراری تشکیل می شود. در همان جا بود که کبیر با چشمان گریان وچهرهء اندوهناک گفته بود :

 

 

 - رفقا ! امروزخبررسید که پریروز حوالی شام ، استاد خیبر عزیزرا دشمنان آشتی ناپذیر حزب ما، ترور کرده اند. اجازه دهید تا به خاطراین ضایعهء جبران ناپذیر به فرد فرد شما تسلیت بگویم. واز شما خواهش کنم که به احترام او به پا خیزیم وهمه با هم یک دقیقه سکوت نماییم .

 

 پس ازدعا وسکوت به احترام آن مردبزرگ ، کبیرگفته بود که رژیم پس از مراسم با شکوه به خاک سپردن استاد خیبر به خشم آمده وممکن است دست به اقدامات غیرقابل پیش بینی بزند. به همین سبب دستورحزب را به شما ابلاغ می کنم. دستور چنین است که متوجه امنیت تان باشید ودر صورت گرفتاری تان از طرف ضبط احوالات ، فراموش نکنید که در هیچ سازمان سیاسیی عضویت نداشته اید. نکتهء دیگراین که باید با هوشیاری مترصد اوضاع باشیم ، تابتوانیم ازحوادثی که ممکن است اتفاق بیفتد به نفع حزب ومردم مان استفاده کنیم.

 

 رحمت به یاد داشت که درآن روزها چگونه ازسایهء خود هم هراس داشتند وتصور می کردند همین حالا یا یک ساعت بعد دستگیر می شوند.درحالی که  این خاطرات مانند یک خواب قدیمی وکهنه یی در ذهن رحمت قد می کشیدند ، به خوبی به یاد می آورد که با خود عهد بسته بود: - اگر گیر افتادم تا سرحد مرگ ایستاده گی می کنم و راز رفقایم را با خود به گور می برم.

 

 رحمت که اینک آن تعهد بزرگش را درآن سن وسال ونبود تجربهء کافی به یاد می آورد، لبخند می زد وباخود می گفت ، خوب شد که گرفتار نشدیم ورنه از کجا معلوم که اولین کسی که اقرارمی کرد، من نمی بودم ؟

 

  چند روزی که گذشت ، کبیرباردیگرجلسهء اضطراری را دایرکرده وگفته بود :

 

  - حتماً خبردارید که رهبران زندانی شده اند. بیشترازهرچیز متوجه تان باشید. احتیاط کنید. کاغذ ها واسنادحزبی تان را بسوزانید. فراموش نکنید که ما در هیچ سازمان سیاسی عضویت نداریم.

 

  روز دیگر،  کبیر جلسهء دیگری دایر کرده وبا چهرهء خوش وخندان گفته بود :

 

 - درکابل افسران وابسته به حزب ما قیام کرده اند. رهبران آزاد شده اند. رژیم داوودی سرنگون شده است وهمین اکنون قدرت دولتی به دست حزب ما است. ما باید هوشیار باشیم وپیش از آن که طرفداران رژیم کنترول این قطعه را به دست گیرند، براوضاع مسلط شویم ..

 

  رحمت از شنیدن این سخنان به هیجان آمده وگفته بود: - پیشنهاد من این است که همین حالا مسلح شویم. ما حالا ده نفر شده ایم. اگر با سرعت ومهارت عمل کنیم ، می توانیم بدون کدام کشت وخون، کنترول این قشله نظامی را به دست گیریم. ببینید ، این از بخت خوب ما است که حالا همه درخواب اند واز جریاناتی که در مرکزگذشته است ، اطلاعی ندارند. اگر تاصبح صبرکنیم ، ممکن است وضع تغییر کند. من تصور می کنیم که شاید ضرور باشد تا چند مهرهء کلیدی را گرفتار وزندانی کنیم. سربازان تولی رفیق مصطفی و تولی رفیق    " اکرم " هم قوت اندکی نیستند ومی توانند ساعت ها بجنگند.

 

  رای گیری شده بود وهمان طوری که رحمت پیش بینی کرده بود، به اتفاق آرا تصمیم گرفته بودند تا کنترول قطعه را بدون فوت یک لحظه هم ، به دست گیرند.... پس ازآن، درظرف کمتر از یک ساعت برآن گارنیزیون نظامی مسلط شده بودند.

 

 پیرمرد آهی کشید ، از جایش بلند شد ، گیلاس آبی نوشید. سگرتی برایش آتش زد ، به نزدیک پنجره رفت وبه جنگل مألوف که اینک با شب درآمیخته واورا از یاد برده بود، نگریست وبار دیگر به دامن خاطراتش آویخت :

 

 ... بار دیگر به کابل باز گشته بود. به همان شهری که روز گاری لعبت سیاه چشمی در یکی ازگذر ها وکوچه های معروف آن می زیست. همان دختری که قلب وروحش را تسخیر کرده وگذشت زمان نتوانسته بود، نام زیبایش را از صفحهء ضمیرش بزداید. اما چه فایده از بازگشت ؟ مگر نه آن که سارا دیگر دراین شهرپر از ماجرا زنده گی نمی کند. مگر نه آن که سارای عزیزش، سال ها پیش از امروز وی را ترک کرده ورفته بود. شاید هم شوهر کرده بود، یا کس دیگری را دوست می داشت. ورنه چطور وچگونه ممکن می بود که در این

مدت طولانی از وی نه خطی ، نه خبری ونه پیامی دریافت کند ؟ شاید سارا پنداشته بود که عشق متاعی است قابل خرید وفروش . ولی کاش سارا می دانست که پرستندهء او تا پایان جهان وی را فراموش نمی کند وبه جستجوی او و برای درنظر آوردن تصویرش حتا برای یک لحظه هم به درگاه جنگل ودر آستانهء دریا وپیشگاه علف، می گرید ومی نالد.

 

 مدت ها گذشته بود وجستجوی رحمت برای یافتن دوبارهء سارا نه در آستانهء دریا ونه بر درگاه جنگل وپیشگاه علف نتیجه نداده بود. اما با این هم روزی قلبش به خاطردیدن آن  مهرو چنان تپیده بود که کار وبار رسمی را رها کرده وبه سوی آن کوچه یی که ازآن بوی عشق بر می خاست ، روان شده بود: اما دریغ که خانهء ودروازهء آبی رنگ عشق را ، همانطوری که درآن روز تف آلود تابستانی بسته یافته بود، بار دیگر همان طورتاریک وبسته دیده بود. اگرچه ، کوچه همان کوچه بود وبازار همان بازاربا همان هوا وفضا وآدم ها وهمان هیاهو وهمهه وچیغ وداد بازاریان و دستفروشان.

 

 رحمت به نزد مامابرات رفته بود. ماما اورا درآغوش گرفته وگلایه کرده بود که چرا برایش از حال واحوال خود اطلاع نداده است. ماما هم دردهایی داشت ، دردهایی که به هرکسی نمی توانست گفت. به همین خاطر ازدیدن رحمت که وی رامانند فرزندش دوست می داشت، خوشحال شد وگفت :

 

- کرنیل صاحب، یک پادشاهی را که چپه کردید، چیزی نگفتیم ، به این امید که زنده گی ما بیچاره ها خوب خواهد شد. اما خیرتان نرسید و ووضع بد تر شد. حالا چرا باز شمشیر کشیدید؟ از یک انقلاب تان چه خیری دیده بودیم که از این انقلاب تان ببینیم. آخر تاکی ما بیچاره ها را آزار می دهید ؟ تا به کی غریب آزاری ؟

 

 - ماما جان ! شما را چه کسی آزار می دهد؟

 

 - کرنیل صاحب ! ازدست این نفرهای حزبی تان، نه شب داریم ونه روز. از صبح تا شام جان می کنیم . شام هم که مانده وزله دکان های خود رابسته کرده ومی خواهیم به خانه برویم ، همین ها می آیند ومی گویند: وقت رفتن به کورس سواد آموزی است. بیایید سواد یاد بگیرید. مرا ببین واین سن وسالم را وسواد آموختن را. مارا که خیر است، یک روز می رویم ویک روز خود را تیر می کنیم ؛ ولی شما مردم با زن های ما چه کار دارید؟

 

 - زن ها را هم آزار می دهند ؟

 

- کرنیل صاحب ، طوری سؤال می کنی که از خارج آمده واز هیچ چیزخبر نداشته باشی. مگر تو نمی دانی که هرروز چند تا زن سازمانی به خانه های مردم می روند ومی گویند باید در کورس اکابربروید.. اگرنروند

از ناحیه نفر می آورند وبه زورمرد های شان را می برند وبندی می کنند...

 

 


  - ماما جان، آنان که خیال بدی ندارند ، اگر زن ها باسواد شوند وخبرها رادر روزنامه ها خوانده بتوانند و یا لوحه های دکان ها را و مشکل خود را حل کنند، چه بدی دارد ؟

 

- کرنیل صاحب ، آموختن سوادکه گپ بسیارخوب است. اما رفیق های شما ، مرد وزن رایک جا می نشانند ووقت ووعده را نمی بینند. به جبروظلم که نمی شود ، آدم سواد یاد بگیرد. عیالداری من،" پنج کتاب" را خوانده وقرآن کریم را نیز تلاوت کرده می تواند،حالا دیگر چی را یاد بگیرد که اورا مجبورمی سازند دراین سن وسال به کورس برود وبا سواد شود. مگر خواندن قرآن کریم آسان است؟ مگر همین حزبی گک ها آن را خوانده وتلاوت کرده می توانند ؟

 

 مرد مؤقروسالمندی که پیراهن وتنبان کریمی رنگی پوشیده ومدتی می شد که دردکان بالاشده ودرگوشه یی نشسته بود، سخنان ماما برات را بریده وگفته بود :

 

- دگرمن صاحب , کورس سواد آموزی را اگر یک طرف بگذاریم ، باید ازشماپرسان کرد که زمین های مردم را چرا به زور می گیرید؟ این کارتان نه به قانون قرآن برابر است ونه با قانون دنیا. خداوند یکی را لایق دیده که صاحب زمین ساخته ودیگری را لایق ندیده که دهقان ومزدور ساخته است. بااین کارهایی که

شما می کنید درحقیقت به کارهای خداوند غرض می گیرید. بگویید ببینم ، شما در "تویانه" گرفتن چرا غرض می گیرید. به شما چه غرض که درشیرینی خوری ها و سنتی های مردم دخالت کرده و دیگ ها ی پختهء مردم را چپه می کنید ؟

 

ماما برات که تازه متوجه این شخص شده بود ، پس از شنیدن سخنانش وی را به رحمت معرفی کرده  وگفته بود: با ارباب "شفیع" داماد کاکا یم  آشنا شوید. رحمت سری برایش تکان داده وخواسته بود، چند کلمه یی برای توجیه اعمال رفقای تازه به دوران رسیده ء خلقی اش بگوید که ناگهان صدای شلیک پیهم تفنگچه یی برخاسته بود...

 

  چند متردورترازدکان ماما برات جوان دریشی پوشی افتاده بود. بازاریان سراسیمه گردیده ، هرکسی به طرفی گریخته بودند. وحشت ودهشت برفضای کوچه مستولی شده بود. جوان پیراهن وتنبان پوشی که ریش کوتاه سیاهی داشت وتفنگچه دردستش بود، پس از چند فیر هوایی راهش را بازکرده بود وبه سوی کوچه ء آهنگری گریخته بود. اگرچه رحمت چهرهء آن جوان را کاملاً ندیده بود ولی شکی نداشت که وی کریم پسر بزرگ خلیفه بسم الله آهنگر است. او زن ها ودختر های مکتب را هم دیده بود که با شنیدن صدای فیر گریخته بودند. در میان آنان گل مکی دختر خلیفه بسم الله را هم شناخته بود که چیغ می زد ومی گریست وسعی داشت خودرا هرچه زودتر ازمحل حادثه دور سازد.

 

 رحمت دردوراهی انتخاب گیر مانده بود.: به وظیفهء حزبی اش عمل کند وقاتل را که فقط او می شناخت به پولیس معرفی کند یا دوستی های کهن را پاس دارد وشتر دیدی ندیدی گفته ، از جایش برخیزد وپی کارش برود. در همین زمان مامابرات  که رحمت را عازم رفتن یافت به سخن درآمد وگفت :

 

 رحمت جان! آن جوانک منشی حزبی ناحیهء مابود. نه زن ازدستش روزداشت ونه مرد. به همین خاطرهم بود که آخرحقش را دادند. اگر ازمن می شنوید، دراین کار غرض نگیرید . نشود که خدای ناخوسته بلایی بر سر شما هم بیاورند. اوه ، ببینید که زرهپوش آمد وحالا دنیا را کن فیکون می کنند ، از خاطر این حرامزاده...

 

  زرهپوش که رسید ودرموقعیت مناسبی ایستاده شد ، در بازار وحشت ودهشت بیش ازاندازه حکمفرما گردید. یک افسر وچندسربازازآن پیاده شده ، فیر های هوایی نمودند. افسرکه جوان لاغراندام و قد کوتاهی بود وبروت های سیاه ضخیمی داشت، خم شد وازمنشی که در حالت نزع بود، چیزی پرسید، منشی بادستش به طرف آخر بازار اشاره کرد وبیهوش شد. افسر بروتی بادستگاه مخابره اش که بردوش سربازی قرارداشت به مقام مافوق خود با صدای بلندی که رحمت نیز می توانست شنید، چنین گزارش داد :

 

 -- سنگریک ، سنگر یک  ! من سنگر دو هستم ، صدای مرا می شنوید؟  اطمینان !

 - سنگردو ، سنگردو. این جا سنگر یک است. صدای شما را به طاقت پنج می شنوم. اطمینان !

- سنگریک ، رفیق منشی ناحیه از طرف چریک های شهری ترور شده است. اطمینان !

- سنگر دو ، فهمیده شد . موقعیت ؟ اطمینان !

- سنگر یک ، سنگر دو است، موقعیت کوچه سراجی ، نا رسیده به سرای موتی . اطمینان !

 - فهمیده شد. رفیق منشی ، زنده است یاشهید شده است . پیشنهاد شما چیست ؟ اطمینان !

- سنگر یک ، سنگر دو! هنوززنده است ، ولی وضعش وخیم است. امبولانس ضرورت است. اطمینان!

- سنگر دو، سنگریک! امبولانس در راه است. نمبر یک امر کرده است که تمام  خانه ها وکوچه های شهر کهنه تلاشی شود. قوت ها حرکت کرده اند. قومانده عملیات تارسیدن من به تو سپرده می شود . اطمینان !

- سنگر یک سنگردو ! فهمیده شد، اجراآت می کنم ، اطمینان !

 

  هنگامی که این مکالمه رادیویی ختم شد، دیگر در کوچه حتا یک نفرهم دیده نمی شد. دکان ها یکی پشت دیگری بسته می شدند. در ها وپنجره ها کورمی شدند. معلوم نبود که آن همه مردم در ظرف این چند دقیقه چطور غیب شده بودند. انگار آب شده وبه زمین فرو رفته بودند. رحمت نمی دانست که ارباب شفیع چگونه وچه وقت ازدکان پایین شده ورفته است.بعد درچهرهء ماما برات هم علایم اضطراب رامشاهده کرده بود و پی برده بود که آن مرد پاک نهاد وعیارتنها به خاطروی نشسته ودکان خود را نبسته است. به همین خاطر از جایش برخاسته بود که با ماما خداحافظی کرده وراهش رابگیرد وبرود. ولی برخلاف انتظارش ماما برات دست به زیر قالینچهء پیشخوانش برده وازلای کتابچه اش دو قطعه نامه سربسته را به رحمت داده وگفته بود:

 

- خط های سارا جان است. یکی از این خط ها را شش ماه پیش ، هنگامی که با مادرش برای چندروز دراین جا آمده بود، نوشت وبرایم داد واین نامهء دیگرش در همین روز ها رسیده است .

 

 با گرفتن نامه های سارا ، قلبش چنان تپیده بود که ضربان آن شنیده می شد. باور نمی کرد که بعد از سال ها نامه یی از سارا دریافت کند. آن هم نه یکی ، بل دوتا و درچنین دور وزمانه یی که درهمه جا ترس بود ودرهمه جا لرز ودر همه جا سایه های هول، گرفتن دوتا نامه از سارا موهبت بزرگی می توانست بود.

 

  رحمت که یونیفورم نظامی دربر داشت ، آن قدرصبر کرده بود که ماما برات دکانش را بسته کند. رحمت ترسیده بود که مبادا مزاحم آن انسان خوش قلب ومهربان گردند . به همین خاطر پهلو به پهلوی وی راه می رفت . به نزدیک زرهپوش  که رسیده بودند و از پهلوی جوانی که درشطی از خون افتاده بود می گذشتند، افسرخرد جثهء بروتی نگاه کژی به آن ها انداخته بود ؛ ولی با دیدن پیشانی ترش واخم های غضب آلود  رحمت سلام نظامی داده و مزاحمتی برای ماما برات ایجاد نکرده بود.

 

 رحمت پس از خداحافظی با ماما برات ، مانند سال ها پیش راه چمن حضوری را در پیش گرفته بود. همان گوشهء دنج را یافته بود. نامه ها را به لبانش نزدیک کرده وبوسیده بود. بعد با انگشتان لرزان ومرتعشش اولین نامهء سارا را باز کرده بود :

 

 " محبوبم رحمت جان ! الهی به سلامت باشی .

 

 از گرفتن اولین وآخرین نامه ات اکنون سال ها می گذرد. همان نامه یی که مامایم توسط یکی از بسته گان ما فرستاده بود.  کلمات وجملات زیبای آن نامه ات را ازبس خوانده وتکرار کرده ام ، اکنون هر واژه آن نقش نگین قلبم شده است ودر برابرچشمانم می رقصند.نامه یی که ازرنجی که کشیده ای وهنوزهم می کشی ، از شب های دیجوری که گذشتانده ای وهنوز هم می گذرانی ، از تنهایی ها وآشفته گی های روحی ات خبرمی داد. .....  هنگامی که برای مدت کوتاهی به کابل آمدم وبار دیگر ترا نیافتم واز مامایم شنیدم که در کابل نیستی اما تا چه اندازه مرا دوست می داری ، بسیار متأثر شدم. یک ماه تمام منتظرت بودم ؛ ولی حیف که توبار دیگررفته بودی ومعلوم نبود که چه وقت باز می گردی. رخصتی ها یم سر انجام پوره شده بود وچاره یی جز بازگشت نداشتم. امسال، سال اخیر تحصیلم است ونتیجهء یک سال درس زبان وپنج سال تحصیل در رشتهء موردعلاقه ات رابه زودی می گیرم وبرایت اطلاع می دهم. راستش را اگر بخواهی ، این عشق تو بود که به من نیرو داد تا شاگرد ممتاز این دانشگاه گردم. ولی چه فایده ، تو نیستی که از مؤفقیت هایم شادمان شوی ومانند همیشه در ختم هر امتحان مرا در آغوشت بگیری وبرلبانم بوسه زنی... 

 

   عزیزم !

   نمی دانم این خبر، برایت جالب است که با وصف اصرار وپا فشاری پدرجانم ، از نامزد شدن با پسر کاکایم اجتناب کردم. به پدرم گفتم که کس دیگری را دوست دارم که نامش رحمت است ومامایم هم اورا می شناسد. البته که پدرم قهر شد وبرای اولین بار دستش را به رویم بالا کرد ؛ ولی مثل این که حالا از شدت غضبش کاسته شده وزیاد درآن مورد صحبت نمی کند.

 

   نمی دانم پس از گذشت این همه سال ، حالا تو دربارهء من چه فکر می کنی؟ آیا هنوز هم منتظر من هستی. آیا با کس دیگری ازدواج نکرده ای ؟ آخر، این همه سال ها گذشت ومن دختر خود خواهی  خواهم بود، اگر فکر کنم که تو تنها وتنها از من هستی ودراین جهان بی در وپیکر، هیچ دختری پیدا نخواهد شد تا قلب ترا تسخیر کند. رحمت عزیز، خواهش می کنم هرچه زودتر به این پرسش هایم پاسخ بده وبگو که آیا منتظرم هستی یا با کس دیگری ازدواج کرده ای ؟ اما جوابت هرچه که باشد، پیش از پیش برایت می گویم که من فقط

وفقط به تو می اندیشم وهمیشه دوستت خواهم داشت .... "

 

  درنامهء دومش ، سارا چنین نوشته بود :

 

«....... " زرمینه " خواهررفیقت زمری را که درهمین روز ها به پاریس رسیده است، روزی دریک سوپرمارکیت دیدم. ازوی شنیدم که به کابل برگشته ای وآدم مهمی شده ای . زرمینه از تو بسیار سپاسگزار بود که در حصهء گرفتن ترخیص شوهرش کمک کرده بودی. البته او تا حدودی – ممکن از طریق زمری –

از روابط من وتو خبر داشت. ولی شاید تصور می کرد که اکنون آن روابط گسسته است ورنه حتماً از تو خط وخبری برایم می آورد..

 

  ولی سرور من ، این چه کاری بود که تو کردی؟ تو که می گفتی وطنت را بیشتراز هرچیز وهرکس دوست داری، چرا به کار هایی که سرانجام خوبی برای آن نمی توان تصور کرد، دست یازیدی . این رژیم شما چرا مردم را دسته دسته به زندان می افگند ومخالفین خودرا نابود می سازد. .. دراین جا تبلیغات فراوانی برضد رژیم شما در جریان است. می گویند، هرشب به دستور حفیظ الله امین ، ده ها نفر را در پولیگون های پلچرخی می برند ومی کشند. آیا این همه راست است ؟ آیا تو خودبرایم نمی گفتی که با زور سرنیزه نمی توان حکومت کرد؟ پس این شمشیر وسرنیزه را کی به دستت داده است تا به وسیلهء آن بالای مردمی که رژیم تان را قبول ندارند، حکومت کنی ؟

 

  یادت می آید که روزی از کوچهء مرغ فروشی گذشتیم ومن به قفسی که درآن یک جفت کنری سبز بال همدیگر را نول می زدند ونرد عشق می باختند، خیره شده بودم. یادت می آید که چه قدر شادمان بودم؛ ولی تو ناگهان به من گفتی : " سارا، نگریستن به دوپرندهء عاشق که زندانی سیخ ها وسرنیزه های این قفس است چه شادمانیی دارد؟ بیا که آنها را آزاد کنیم تا به پرواز درآیند ودرهرکجا که می خواهند لانهء عشق خودرا بسازند"  من دریچهء قفس را گشودم ، آن ها پرگشودند ، بال زدند وبه پرواز آمدند . آه که چه لحظهء با شکوهی بود. چه قدر شادمان بودیم وتو از همان فرصت کوچک هم سؤ استفاده کردی وبرلب هایم گل بوسه کاشتی. یادت هست؟

 

پس عزیز دلم ! باورکن که هر موجود زنده یی به آزادی نیازدارد. باورکن که همین مردم فقیر وبیچارهء ما هم

اگرجه به نان شب خود محتاج اند ولی دل شان در گرو آزادی شان است. آری محبوب عزیزم ، تا دیر نشده است ، به خود آی . من آنقدر کوردل نیستم که نفهمم تو چه می خواهی ؟ آخر سال ها با تو بوده ام واز احساسات پاکت نسبت به مردم ما کاملاً خبر دارم. اما کاری که رژیم شما شروع کرده ، آهنگ شتابنده دارد وبااین فرمان های بوقلمون صفت تان، نمی توانید هیچ دستاوردی به جز کشت وکشتارمردم  وویرانی وتباهی این کشور، داشته باشید. ..

 

 


عزیزم! حالا هرچه که شده، شده است. من با وضوح کامل می دانم که تو نه درشعله ور شدن این جنگ لعنتی دخالتی داشتی ونه خاموش ساختن آن به دست تو واز توان تو میسر است. این ابرقدرت های  جهان هستند که مسابقه دارند؛ ولی کشور عزیز ما دراین مسابقه نابود می شود.... راستی تو یک روزی برایم گفته بودی که هرخواهشی از تو کنم ، انجام می دهی. اینک آن روزفرارسیده است. می خواهم تا دیر نشده است به نزدم بیایی . ببین من از تو نخواسته ام که خودرا به آتش بینداز ویا چنین کن وچنان کن. فقط مهربانی کن وتا پاکستان خود را برسان. هزاران نفردراین چندماهی که ازآمدن رژیم تان گذشته به پاکستان آمده ومی آیند. تو نیز با آن ها همراه  شو وهمین که به پشاور رسیدی برایم خبربده. من خودم برای بردنت می آیم. پول کافی دراختیارم است وامکانات فراوان برای رسانیدن تو به پاریس ..

 

 ... این نامه را که با اشک وخون دیده گانم نوشته ام ، جدی بگیر. اگر هنوزهم مرا دوست داری ، برخیز وبیا. آدرس ونمبر تلفون منزل مان رابرایت نوشته ام. اما اگر جوابی یا پیغامی از تو نگیرم ، می فهمم که دیگر درقلبت جایی برای من نیست ... »

 

***

 

  نامه های سارا را بارها وبار ها خوانده وبا سرشک دیده گان تر کرده بود. شب ها وروزهای فراوانی به محتویات آن اندیشیده بود واز لابه لای هرواژه وهرجملهء آن این حقیقت را درک نموده بود که سارا اورا به طور نامحدودی دوست دارد ودربرخی ازمواردحق به جانب است. اتفاقاً نامه های سارا را درروز هایی دریافت کرده بود که وضع سیاسی چه دردرون حزب وچه دربیرون ودر جامعه به شدت تغییرکرده بود. اختلافات درون حزبی شدت یافته وبگیر بگیر و ببند ببند به اوج خودرسیده بود. رهبران شاخهء پرچم حزب حاکم به سفارت خانه ها توظیف واز کابل رانده شده بودند. ورهبری حزب اینک با شیوهء دیکتاتور مآبانه یی حکومت می کرد. رحمت آن نامه ها را در روز هایی به دست آورده بود که دولت مصروف خنثی ساختن اعتراض ها و قیام ها وتظاهرات خود جوشی بود که بزرگمردان دولتی آن ها را کودتا ودسیسه عنوان می

کردند وبه همین بهانه ، رقبای سیاسی شان مانند پرچمی ها وسایر نیروهای چپ ودموکرات ومترقی وروشنفکران غیر وابسته ، شخصیت های ملی وبا نفوذ قومی حتا دهقانان وزحمتکشان کشور را سربه نیست ویا زندانی می کردند.آری، نامه ها را درهمان روز هایی که تاریک وتیره بود وسازمان پرچمی ها دستورداده بود که اعضایش مخفی شده ومبارزهء زیرزمینی ومخفی را با رژیم آغاز کنند، دریافت کرده بود. 

 

 اگرچه رحمت سابقهء حزبی فراوانی نداشت واز پیوستن وی به حزب ، بیشتراز یکی دوسالی نمی گذشت ، ولی با این هم خویشتن را ناگزیراز اجرای دساتیر حزبی می پنداشت. او ازجملهء همان آدم هایی بود که هرگاه به کسی قول می داد ویا تعهدی می سپرد ، هرگز آن را فراموش نمی کرد. خیانت به دوستان ازنظراو مذموم بود وخیانتکار را هرگز نمی بخشید و همین مسایل از جملهء عواملی می توانست بودکه  تردید هایی را درپیوستنش به سارابه وجود آورده بود.

 

 رحمت مدت ها به این مسأله اندیشیده بود، در کابل باشد یا به نزد سارا برود. در همان روز ها بود که کبیر را دیده بود. کبیربرایش گفته بود، حالا که حزب خود دستورداده است تا اعضایش مخفی شوند، توهم می توانی تا دستورثانوی رفقا، به هرجا که بخواهی بروی، فقط نباید ارتباطت را قطع کنی.

 

  پس ازآن بودکه اندیشهء رفتن به پاکستان وپیوستن به سارا روز به روز د رذهنش ریشه دوانیده بود. سرانجام تصمیم گرفته بود و مقدمات سفرش را چیده بود. مادرش دعای خیر داده بود. عثمان قاچاقبری را پیدا کرده بود وقرار شده بود تا دو روز بعد کابل را به قصد پشاور ترک گوید.

 

***

 آن روز هوا گرم وداغ ودلگیر بود. یکی ازهما ن روزهایی بود  که اززمین تف بلند می شد وروزرا بریان می کرد. رحمت درچنین روزی به دفترش رفته بود تا کاغذ ها ، یادداشت ها واسنادش راکه درروک های میز کار والماری دفترش وجودداشت ، تصفیه کند. کتاب هایش را بردارد . بارفقا وهمکارانش دیداری تازه کند واز آنانی که به اونزدیک بودند ، خدا حافظی کند ودعای خیری بگیرد.

 

  اسنادش را ریز ریز وتوته توته کرده ، درباطله دانی انداخته بود وبه سرنوشت مجهولی که انتظارش رامی کشید، فکر می کرد. چشمانش به نقطهء خیره مانده وحتا متوجه نشده بود که " سهراب خان " پیالهء چای را بالای میزش نهاده است که ناگهان دروازهء اتاق دفترش به شدت باز شده بود. افسری با چند تا سربازمسلح داخل شده بودند، افسربلند قد وبروتی مذکور به دستانش دستبند زده بود وگفته بود :

 

  - رفیق رییس ... شما به امر قوماندان انقلاب ثور، رفیق امین باز داشت هستید..

 

  پیرمرد با صدای هلهله ودویدن دویدن مردم دردهلیز، از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد. یازده ء روز بود. دربیرون باران تند وشتابزده یی می بارید. صدای ریزش باران درمیان سبزه های مخملین چمن مقابل اتاقش گم می شد.اما باد وحشی هیاهو داشت وبه سان یکی از نـــُـت های افتادهء پیانوی مادموازل مارگریتا نغمهء شوم " macabre " راازژرفای درخت های کاج وچهارمغزجنگل به گوش پیرمرد می رسانید وتکرارمی کرد. رحمت آهی کشید، وطن آفتابیش رابا آسمان لاژوردینش ، همان آسمانی که به رنگ چادر حریر سیمین بود، به یاد آورد با پیتاو های بازارکوچک آن قریهء دوردست وآدم های کریم وآشنا وفقیرش. دلش می خواست که همه چیزش را بدهد  ویک بار دیگر درآن سرزمین آفتابی قدم بگذارد. یا لا اقل کسی مزاحمش نشود تا به یاد آن سرزمین جنت مکان ، مدتی سر به زیرشال مندرسش فرو ببرد وپنهانی اشک بریزد. اما مگر این سروصدا ها می گذاشتند که چنان کند؟ این همه دویدن دویدن وپایین وبالا رفتن وبلند بلند حرف زدن مگر می گذارند که سربه زیرلحاف ببری ولحظه یی با خودت ویادهای سرزمینت باشی ؟ خدایا این صدای گریهء پروین است، این هم صدای گریهء نورس . چه گپ شده ؟ حتماً یک گپی شده ؟ پس برخیزای پیرمردخرفت، برو،  ببین چه واقع شده است ؟

 

  لای در را که گشود، وبه دهلیز نظر افگند، پروین ونورس را دید که گریانند. با شتاب همان شال مندرس را به دورش پیچید وبیرون شد. نورس رادر آغوش گرفته رویش رابوسید واز پروین توضیح خواست که چرا گریه می کنند. پروین گفت :

 

  - بابه جان، به دست های مریم بیچاره وشوهرش همین چند لحظه پیش ، پولیس ها ولچک بسته کردند .به دست های بچه گک کلانش هم دست بند زدند وهمهء شان را در موتر انداخته وبا خود بردند.

 

  پیرمرد با لحن خواب آلوده یی پرسید :

 - دست های شان را با ولچک بسته کردند، چرا ، چه کرده بودند ، آن بیچاره ها؟ نفهمیدی که آن ها را کجا بردند ؟

 

  - نمی فهمم که چه کرده بودند. اما می گفتند که آنها را می برند به یونان ، زیرا که از آن جا آمده بودند.

 - فهمیدم ، اما تو و نورس چرا گریه می کردید ؟ ترسیده بودید ؟

  - بابه جان ، دل سنگ هم به حال آن ها می سوخت. اولادک های شان از ترس می لرزیدند. آخر مگر آن ها قتل کرده بودند که دست های شان را درپیش چشمان اولاد های معصوم شان با ولچک بسته کردند.

-  چرا مرا بیدارنکردی که با آن ها خداحافظی می کردم.

- پولیس ها دفعتاً آمدند. اما وقتی که کاکا همایون فرخ در موتر می نشست ، ما را دید. روی نورس را بوسید وگریه اش گرفت. نورس هم گریه کرد.

- خیر است دخترم. تودیگر گریه نکن. نورس پریشان تر می شود. ولچک های شان را به زودی باز می کنند وآنان را به همان کمپی می برند که از آن جا آمده بودند. البته که آن ها قانون این کشور را نقض کرده بودند وکسی که قانون را نقض کند، مجرم شناخته می شود. دست های مجرمین رادرهمه کشور های جهان می بندند.

- بابه جان ، راست می گویی ؟ پس آن ها را به زندان نمی اندازند ؟

 - دخترم ، البته که راست می گویم. من چه وقت برای تو دروغ گفته ام ؟ ولچک را به خاطر آن دردست آدم بسته می کنند، که برای دیگران مایهء عبرت گردد ومجرم هم بداند که کاردرستی نکرده واحساس شرمساری کند. در وطن ما مجرمین خطرناک را زولانه می کردند. آزادی خواهانی را که با رژیم سلطنتی سر ستیز داشتند، زنجیر پیچ می کردند  یا به اصطلاح مردم ما غـَرّب وغـُراب می کردند. آن مظلومان حتا غذای خود را با دست های بسته می خوردند. نمی دانم در بارهء آن زندانیان سیاسی دوران سلطنت نادرشاه وپسرش برایت قصه کرده بودم یا نی ؟

- بلی بابه جان. دربارهء محمودی وغبار ودیگروطنپرستان برای من وداوود گهگاهی قصه کرده اید.

- بسیار خوب ، حالا برو، چای صبح را تیار کن. اما مثل این که برای صبحانه خوردن ناوقت شده است، بهتراست ، نان چاشت را تیار کنی. من می روم که لباس هایم را بپوشم.

 

 

غذا را که صرف نمودند ، پروین گفت که درس زبان دارد. وازوی خواست تا نورس را نزد خود نگهدارد. ولی نورس،  پس از چند لحظه یی که دراتاق پدر کلانش چیزی برای بازی کردن نیافت، پیشانی ترشی  واوقات تلخی را به حدی رساند که پیرمرد چاره یی نیافت تا اورا به گردش ببرد.

 

  در بیرون، دیگر صدای ضجهء باد وباران به گوش نمی رسید. انگار پیانوی مادموازل ماگریتا را ترمیم کرده باشند. زیرا به جای آن نغمهء شوم ، اینک از درون دهکده واز برج کلیسای قدیمی آن، آهنگ خوش ناقوس ها به گوش می رسید که مسیحیان را به نماز ونیایش فرا می خواند. درآسمان تکه ابرهای سیاه وغلیظی شناور بودند . این تکه ابرها گاهی موازی به هم شنا می کردند وزمانی درجهت مخالف هم . تصادم که می کردند ازبرخوردشان، صدای مهیب ودلخراشی بلند می شد که نورس را از بیرون برآمدن پشیمان می ساخت. ولی آنان هنوزبه دروازهء خروجی اردوگاه نرسیده بودند که آفتاب، این ابرهای جنگ افروز را سوزانید، انوار طلاییش را به زمین وزمان گسترانید و آسمانی که رنگش به رنگ چادر لاژوردین سیمین بود، در گسترهء چشمان نورس ،  پدیدار گردید.

 

 دخترک از لطف آفتاب به وجد آمده بود ، چندان که احساس غرور می کرد وبه پیرمرد می گفت :

 

 - بابه ژان ، نولس تلان سده ، نولس لا می له ..

 

- پیرمرد نیز که به نشاط آمده بود، به قهقهه خندید ، نورس را ازرگشایش پایین نمود. رگشا را در نزدیک چوکی سبز رها کرد. بوتل آب نورس را در جیبش گذاشت وهردوبا هم به راه افتادند. نارسیده به ایستگاه سرویس ، مزرعهء سبز وخرمی بود که ازوسط آن سرک کم عرضی می گذشت. سرک،  مزرعه را به دوقسمت تقسیم می کرد. درکشت زار های  طرف راست ، همان اسپ کهری می چرید که روزی با شیههء بلندش نورس را از خواب ناز بیدار ساخته بود . در مزرعهء طرف چپ ، گاوی بود بزرگ با گوسالهء ابلقش. نورس همین که گوسالهء ابلق را می دید بادستهای کوچکش چک چک می کرد. با صدای کودکانه اش بع بع می کرد وازگوساله توقع می برد تا با شنیدن صدایش به نزدش بدود. معلوم نیست که گوساله صدایش را می شنید یا نه؛ ولی همین که اورا می دید، مانند باد می دوید وخودرا به نزدیک سیم های خاردار که مزرعه را از سرک جدا می کرد، می رسانید. شاخ های کوچک وزیبایش را به سیم های خاردارمی سایید، دمش را بلند می کرد ، بانگ خفیفی سر می داد وبا چشمان پراز محبتی به سوی نورس می نگریست. نورس ذوقزده می شد، توتهء نان یا سیب دست داشته اش را به دهن او نزدیک می کرد. گوساله آن رامی قاپید، دست های نورس را لیس می زد. لختی می ایستاد وجست زنان دورمی شد.

 

  آن روز نیز همین که گوساله آمد وبه نوایی رسید ، نورس فکری کرد وبه پدر کلانش گفت :

 - بابه ژان ، نولس تلان سده ، توسالهء نولس چلا تلان نمی سه ؟

 پیرمرد گفت : بلی،  نورس جان بابه کلان شده ، گوساله نورس هم چند روز بعد کلان می شود.

 

 نورس با این جواب قانع شد وگذاشت تا پیرمرد بداند که اکنون وی از مرحلهء شیرخواره گی به مرحلهء کودکی پا می نهند وپس از این نه تنها شعورراهنمای عمل او است، بل عقل واندیشه نیزآرام آرام به سراغش می آید وبعد از این آن قدر سؤال کند وچرا بگوید که دوستش دربسیاری ازموارد ، پاسخی برای آن سؤالات یافته نتواند. آنان رفته رفته به ایستگاه سرویس رسیده بودند ونورس که برای اولین بار فاصلهء اردوگاه تا آن جا را پیموده بود ، گفت :

 

  - بابه ژان ، نولس بانده سده ، آَو می خوله ..

 -پیرمرد خندید وگفت : نورس نام خدا کلان شده، آدم که کلان شد، مانده نمی شود.

 

 اما نورس حرف پدر کلانش را ناشنیده گرفته ، دوید وبالای چوکی ایستگاه نشست. پدر کلان بوتل پلاستیکی کوچک آب را از جیبش بیرون کشید وبه نورس داد. خودش هم فرصتی یافت تا سگرتش را آتش بزند ودر افکار دور ودرازش فرو رود. امالختی نگذشت که موتر تیز رفتار نقره یی رنگی در برابر شان توقف کرد وزن ومردی که موهای همچون برف داشتند، از آن پایین شدند.

 

 


  مرد کهنسال که قامت بلند ولی خمیده یی داشت، نزدیک آمد وبا ملایمت ومهربانی به صورت نورس دست کشیده از پیرمرد پرسید که زبان آن دیار را می داند یا نه ؟ پیرمرد به علامت نفی، سرش راشورداد. اما پیش از آن که مردمؤقر کهنسال دور شود، سرویس سررسید وتوقف کرد وچند نفررا پیاده کرد که در میان آنان جواد آقای فاضل هم بود. رحمت از جواد آقا خواهش کرد تا چند لحظه یی توقف کند واز آن مرد مؤقر بپرسد که چه می خواست بگوید؟ آن مرد گفت :

 

 - آقایون، من خادم کلیسای دهکده هستم. دوسه سالی می شود که شما را دراین جا می بینم. حالاهم که به سوی کلیسا می رفتم، شما را دیدم. گهگاهی شما هم تا نزدیکی های کلیسا آمده اید. اما نمی دانم که چرا ازداخل شدن درعبادتگاه ما خوددداری کرده اید. آخرآن جا نیز مانند مسجد مسلمانان مکان مقدسی است. خانهء خدااست. آیا شما به مذهب ما احترام ندارید یا چه طور؟ ما که به مذهب شما احترام داریم. آیا شما خدای یگانه را می پرستید یا بی دین هستید؟ ولی هر کسی که باشید من به عقیده وآیین شما احترام می گذارم. مقصد من از صحبت با شمااین بود که خواستم از هردوی تان دعوت کنم که اگر آرزو داشته باشید ، می توانید روز یکشنبه ساعت ده به کلیسا بیایید. خوشحال می شوم که شمارادرآن جاببینم . شمادرآن جا با مراسم مذهبی مسیحیان آشنا می شوید. شما سرود مذهبی ما را خواهید شنید واز " واین " کهنه دهاتیان پیرو کلیسای کاتولیک گیلاسی خواهید نوشید. آیا شما دعوت مرا می پذیرید ؟

 

 رحمت که حیران مانده بود چه پاسخی بدهد، لختی در اندیشه فرو رفت وسپس گفت :

 - آقای محترم ، از دعوت شما سپاسگزاریم. اماشما اشتباه می کنید. ما بی دین نیستیم. من ودوستم هردو مسلمان هستیم. ما مسلمانها برای عبادت تنها به مسجد می رویم نه به کلیسا!

 

 مرد مؤقر نقره یین مو، گفت :

- خوشحالم که شما نیز خداوند یکتا ویگانه را می پرستید. بلی دین اسلام ودین مسیح هردو از جملهء ادیان آسمانی ومقدس اند وهمان طوری که ما ازآشنایی باتعلیمات دین اسلام خوشحال می شویم ، شما نیز نباید ازآشنایی باتعلیمات دین مسیح ابأورزید. روزهای یکشنبه ازاردوگاه شما چندین نفر به کلیسای ما می آیند. آن ها پس از شنیدن سخنان عالیجناب "رودلف" کشیش کلیسای ما در جذبه فرومی روند و به آرامش روحی دست می یابند. کلیسا با برخی ازآنها کمک نموده ، شفاعت شان را کرده ودر حصه گرفتن پناهنده گی به آنها کمک نموده است. شما نگفتید از کدام کشور هستید؟

 

 جواد آقای فاضل  گفت : من ایرانی هستم وجناب ایشا ن از افغانستان هستند.

  خادم کلیسا گفت : - دونفرافغان های شما وچندین نفرایرانی تا حالا مسیحی شده اند، بدون آن که از طرف ما دعوت شده باشند. از جملهء آن ها تا هنوز هم یک افغان دراین کمپ است که روز های یکشنبه برای عبادت می آید.

 

 درهمین وقت زنی که تا کنون در موترنشسته بود، پایین شده وجزوه ها واوراقی را که به زبان فارسی نوشته شده بود، به جواد آقای فاضل وپیرمرد داد. عنوان یکی ازجزوه ها چنین بود: "چطور می توان مسیحی خوب شد."

 

 پس از رفتن آنان جوادآقای فاضل خندید وگفت :

 - عجب مردم خوشباوری هستند. این ها فکر می کنند که با شنیدن آن چند گپ و گرفتن این اوراق ،  من وتورا نیمه مسیحی ساخته وبا رفتن روز یک شنبه به آن جا کاملاً مسیحی خواهیم شد...

 

پیرمردلبخندی زد وپرسید : - نمی دانید که آن افغانی که مسیحی شده است ، چه نام دارد؟

- والله نمی دانم. اما ازجملهء ایرانی ها خبردارم که همین منوچهر بدبخت مسیحی شده بود. ایرانی های دیگری که مسیحی شده اند، حالا کمپ را ترک کرده اند. خوب آقای رحمت ! شما مثل این که با نورس جان برای قدم زدن بیرون شده اید. ببخشید من اندکی کاردارم. اگر فرصت پیش آمد، یک روز حتماً به کلیسا می رویم. بد نیست ببینید در آن جا چه می گذرد. من هم چیز هایی دربارهء نقش کلیسا در این جامعه می دانم که برای تان خواهم گفت.

 

 

بارفتن جواد آقا،پیرمرد ونورس نیز به پا خاسته ، آهسته آهسته راه اردوگاه رادر پیش گرفتند. هنوز چند قدمی برنداشته بودند که با مرد جوانی که همان موقع از سرویس پایین شده وکوله بار سنگینی بردوش داشت، برخوردند. مرد به درختی تکیه داده بود وبه همان جادهء کم عرضی که به اردوگاه می پیوست ، چشم دوخته بود. جواد آقای فاضل دور شده بود ودر آن دور وپیش کسی دیده نمی شد. بانزدیک شدن پیرمرد ونواسه اش، مرد جوان باتردید از پیرمرد پرسید :

 

  - شما افغانی  یا ایرانی ؟

  - رحمت بلافاصله جواب داد: "- سلام برادر، من افغان هستم. .. " ودر دل گفت ، عجب روزی است که یکی می پرسد، خدا پرستی یا ملحد ؟ ودیگری می پرسد: افغانی هستی یا ایرانی ؟ اما به روی خود نیاورد وبه ادامه سخنانش گفت :

 

 - نام من رحمت الله است. این دخترک نواسه ام است. نامش نورس است.

 مرد جوان گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم. من هم افغان هستم. اسمم خدابخش است واز ملیت هزاره هستم. از صبح صادق به راه افتاده ام تا به این کمپ رسیده ام. حالا اگر شما به آن جا می روید، مرا هم رهنمایی کنید.

 

پیرمرد یکی از بیَگ های اورا گرفت وبه شانهءخود انداخت تا بارش سبک شود. به اردوگاه که رسیدند وی را راهنمایی کرد که به کجا وکدام دفتر مراجعه کند. بعد منتظر شد تا مستر جیمز وکریستینای ماه پیکر پیدا شدند واورا تحویل گرفتند.

 

 کا رهای خدابخش که خلاص شد ، پیرمرد وی را برای صرف غذا به اتاقش دعوت کرد. هنگام صرف غذا مزاحمش نشد ونخواست که با سؤال هایش وی را از اشتها بیندازد. در عوض به مهمان فرصت داد تا دربارهء اردوگاه وراه ورسم آن هرقدر که دلش می خواست ، از نزدش پرسش نماید.

 

 غذا که صرف شد وخدابخش که از مهمان نوازی ومحبت وی تشکر کرد، به فراست دریافت که میزبانش لبریزازسؤال است ومی خواهد مهمان خود را بهتر بشناسد. بنابراین منتظر پرسش های او نشد وخود به سخن گفتن آغاز نمود :

 

- من از کشتارگاه ومسلخ مزارشریف گریخته ام. درآن جا درقریهء قزل آباد، درجوار میدان هوایی ملکی شهر مزارشریف زنده گی می کردم. در دانشگاه بلخ استاد زبان وادبیات دری بودم . همسرم هم معلم بود. دخترکی ده ساله داشتم وپسر هفت ساله ومنتظربودیم که درآن شب وروز، موجود دیگری هم به خانوادهء ما اضافه شود. برادرجوانی هم داشتم به نام " رضا " . رضا پرزه فروشی می کرد. مجرد بود وبا ما زنده گی می نمود. درمزار شریف امنیت وآرامی بود. روزگارما هم بد نمی گذشت ودست مان به دهن مان می رسید. بعد حوادثی رخ داد. یعنی طالبان حمله کردند، چندروز شهر را گرفتند ؛ ولی پس از قیامی که از قریهء ما شروع شد، تلفات سنگینی را متحمل شدند و فرار کردند.

 

 پس ازآن جنگ ها فروکش کرد ؛ ولی یک روز ساعت هشت صبح بود که از سوی شهر، صدای فیر های ثقیله شنیده شد وانفجارات مهیبی شهررا تکان داد. پس از ساعتی تانک ها وزرهپوش های طالبان داخل شهر شدند. مقاومت ها را درکمترین فرصت درهم شکستند وهنوزظهر نشده بود که مرکز شهر را به دست آوردند وقسمتی ازقوای آنان به طرف قریهء ما هجوم آورده و ما را ازچهار طرف محاصره کردند.

 

 میرزا رمضان مسؤول حزب وحدت درقریهء ما بود. او آدم شجاع وبا نفوذی بود ومردم قریه وی را دوست داشتند. میرزا رمضان همه مردانی را که درآن وقت درقریه بودند، درمیدان قریه جمع کرد . همهء ما پنجاه نفربودیم. دیگران در پوسته های حزب وحدت بودند ، یارفته بودند به شهربرای غریبی وکار وبار. میرزا رمضان که ما را جمع کرد ، برای ما گفت: " برادر ها! ما وشما باید از ناموس خود دفاع کنیم. زیرا که هم سلاح داریم ، هم مرمی وهم سنگر های ما مستحکم است. طالبان می خواهند از ما انتقام بگیرند و هیچ کدام ما را زنده نخواهند گذاشت. پس دو راه در برابر ما وجوددارد. تسلیم شدن یا جنگیدن.  اگر کسی می خواهد که با ما نباشد وبزدلانه بمیرد، چهارطرفش قبله.. "

 

گفتار کوتاه میرزا رمضان آتش غیرت را در جان همه برافروخت. همهء ما موضع گرفتیم واولین زرهپوش دشمن را با فیرراکت انداز به آتش کشیدیم. اما طالبها کم نبودند. مثل سیل خروشانی بودند که می آمدند، دیوانه وار حمله می کردند ، کشته می شدند وجای شان را دیگران پر می کردند. در میان ایشان پاکستانی ها هم بودند که ما صدای شان را به صورت واضح می شنیدیم. آن ها به زبان اردو وپشتو سخن می گفتند وامر ونهی می کردند. آن ها دستور می دادند: بزنید، بسوزانید، ویران کنید، بکشید، غارت کنید وهیچ زنده جانی را زنده نگذارید. قوماندانان طالب نیزمی گفتند :این کاپرها را بکشید. بکشید بچه های مزاری وچوچه های لنین را!  زن های شان راهم ... 

  

 خون ما هم به جوش آمده بود، سنگر به سنگر وموضع به موضع می جنگیدیم وخانه به خانه عقب می نشستیم. پس از دوساعت جنگ، نیمی ازمردان ما همراه قوماندان رمضان، دلیرانه کشته شدند. برادرم رضا نیزبه رحمت حق پیوست. اما ما جنگ را تا وقتی ادامه دادیم که مرمی های ما خلاص شد. حلقه محاصره تنگ وتنگ ترمی شد. ومقاومت ما درهم می شکست. تا جایی که به یادم مانده است ، ازآن پنجاه نفر فقط شش نفرزنده مانده بودند که اسیر شدند وبعد ازاسارت بلافاصله به گلوله بسته شدند.

 

 مرا، جوی آبی نجات داد. تصادفاً من نزدیک جوی بودم. غفلتاً خود را در جوی آب انداختم وبا شدت وقدرت شنا کردم. پنجاه مترپیشتراز من ، پلی بود.  عرض پل کم وطولش همانقدر بود که می توانست مرا از انظار مخفی کند. به زیرپل که رسیدم ، در میان آب نشستم وسرم را بالا گرفتم. از همان جا همه جریاناتی را که رخ می داد ، شاهد بودم. طالبان مردان سالخورده ، زنان وکودکان را جمع نمودند و مردان پیروپسران نوجوان را در پیش روی چشمان زنان وکودکان به گلوله بستند. سپس زنان وکودکان را دربالای، لاری ها بار نمودند. اسباب واثاثهء کارآمد را جمع کردند. خرمن ها را سوختاندند. خانه ها را آتش زدند، سگ ها وپشک هایی را که دیدند، به رگبار بستند. حیوانات اهلی را جمع کردند والله اکبرگویان رفتند. هنوز شب نشده بود که دیگر زنده جانی در قریهء ما وجود نداشت.

 

 اشک های استاد خدابخش سرازیرشده بودند و به نظر می رسید که با یاد آوری آن صحنه های دلخراش ، اندوه بزرگی قلبش را می فشرد. پیرمرد سگرتی برایش تعارف کرد. خدابخش پُکی به آن زده و باردیگربه سخن درآمد :

 

 - تاریکی که شد، از آن جا بیرون شدم. بعد به خانه ام رفتم  تامقدار پولی را که برای روز مبادا در درز دیواری مخفی کرده بودم ، بردارم. خانهء ما با همه اثاث واسبابش سوخته وخاکستر شده بود، اما پول د رسر جایش بود. خدا را شکرکردم و از راه کوه ها به سمنگان نزد مامایم رفتم. چند روز درآن جا بودم ، بعد تصمیم گرفتم به ایران بروم. قاچاقبری پیدا شد ومرا به ایران رسانید. درمشهد وطنداران زیاد بودند. به کمک آنان کاری پیدا کردم. روز چهارده ساعت کار می کردم. کارساختما نی بود. زنبیل می بردیم، خشت بالا می انداختیم. دلوگل وسمنت را بالا می کشیدیم و از این قبیل کارها تایک مقدار پول پس اندازکردم. روزی با یک نفر قاچاقبرکه از وطندارانم بود، برخوردم . وی با گرفتن نصف پولی که ازدیگران می گرفت، مرا اول به ترکیه وسپس به این جا رسانید.

 

  پیرمرد که از قصهء پرغصهء استاد خدابخش سخت متأثر شده بود، پرسید:

 - از خانوادهء تان خبردارید؟ ان شاءالله  که همهء شان زنده هستند. گفتید که درآن روزها منتظر طفل دیگری هم بودید که به جمع خانوادهءتان اضافه می شد.

 

- نه متأسفانه هیچ خبر ندارم.نمی دانم خانمم تا وضع حمل رسید یا پیش از آن که طفلش را به دنیا آورد، کشته شد. بلی ، خانواده ام تا هنوز هم لادرک هستند. نمی دانم زنده هستند یا مرده ودرکجابه سر می برند.نی، برادر، کوچکترین اطلاعی از آن ها ندارم. اما مامایم در جستجوی آن ها است. همین مامایم بود که اصرارورزید تا به این طرف ها بیایم. او گفت که بودن تودراین جاهیچ فایده ندارد. گفت، اگررد پای شان را به دست آورد فوراً به من اطلاع می دهد. اما حالا سال ها گذشت وهیچ خبر واثری از آن ها نیست.

 

  استاد خدا بخش حرف می زد وشانه هایش ازشدت گریه تکان می خوردند.پیرمردهم به شدت منقلب شده بود ونمی دانست که چگونه آدم بربادرفته یی مثل اور ا تسلی دهد. مگر گفتن کلمات وجملاتی مانند، غصه نخورید، تحمل کنید ، امید به خداوند داشته باشید و .. می توانست برای تسلای قلب دردمندی که از میان آتش

ودود وخاکستر جنگ برخاسته وتمام ستم ها وبی مروتی ها را به چشم سر مشاهده کرده است ، کافی باشد. بنابراین پیرمرد سکوت کرده بود وبا خود می گفت ، بگذار، با غم های خود عادت کند. بادردهایش مانند انجنیر محمود،  انس بگیرد ورنه زنده گی کردن برایش دشوار می شود.

 


December 10th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب